Posts Tagged ‘هدیه’

داستان کوتاه – طبیعتن

6 مِی 2010

یک بار خانه ی یک دوست متأهّلم که بسیار مهمان نواز است، مهمان بودم. در واقع این نخستین دفعه بود که به خانه ی شان می رَفتم. پذیرایی شایانی از من کردند و شب اصرار کردند پیش ِ شان بمانم، طبیعتن لباس راحتی و جای خواب هم به من دادند. دوستم که مهمان نوازی را به اوج رسانده بود، زنش را به من تعارف کرد. من، طبیعتن درخواستش را رَد کردم و خواستم از خانه ی شان با کمال احترام و سپاس گزاری خارج شوم. دوستم، که بَرخورد من ناراحتش کرده بود و از این که تقدیمی اش را پس زده بودم خشم گین بود و گمان می کرد قصدم بی احترامی به او و زنش بوده، محکم مرا از جا بُلَند کرد، به دیوار کوبید و جا به جا کُشت.

می گفت: «طبیعتن نباید غرورم را جریحه دار می کردی. باید هدیه اَم را می پذیرفتی».