زنی بسیار زیبا و جذّاب از روستا به شهر آمد، با چهرهای لَبریز از گُلِ سرخ و زنبق، گیسوانی به رنگ غروب و لبانی که سپیده به آن تبسّم میکرد.
همین که این زن جادویی و شگفت از راه رسید، پسران جوان در او خیره شدند و از آشنایی و انس با او گفتند. این دوست داشت که با او برقصد، آن دیگری دوست داشت که شیرینی تعارف کُنَد و همه… آیا اینجا بازار نبود؟
دختر جوان احساس بدی داشت و آزار میدید. رفتار پسران جوان در نگاهش زشت مینمود. از آنان فاصله گرفت و چنان خشمگین شد که یکی دو نفر از آنان را به باد سیلی گرفت. سپس راهش را بَرگرداند تا به کَسی بَرنخورَد.
غروبهنگام، وقتی به سوی خانهی روستاییاَش میرفت، با خود گفت: «چندشآور است! چه بیادب اَند این مردان! و چه پَست اَند! تاب نمیتوان آورد».
سالی گذشت. زن زیبا در این سال بسیار به بازار و مردان اندیشید. دیگربار به بازار روانه شد؛ با رخسارهای از گُلِ سرخ و زنبق، گیسوانی به رنگ غروب و تبسّم سپیدهدَم بَر لَب.
این بار پسران جوان به او مینگریستند و از او کناره میگرفتند. روز به همین وضع و حال سپری شد. زن زیبا تنها بود و هیچکَس به او نزدیک نمیشد. شبانگاه که به منزلش بازمیگشت، در اندرونش فریاد میزد: «چه بیادب اَند این پسران! چندشآور است، آن قدر که تاب نمیتوان آورد».
آواره، جبران خلیل جبران، عبدالرّضا رضایینیا